از شير مرغ تا جوراب دايناسور

هر چيزي كه تو بخواي...

 

انیشتین برای رفتن به سخنرانی ها و تدریس در دانشگاه از راننده مورد اطمینان خود کمک می گرفت. راننده وی نه تنها ماشین او را هدایت می کرد بلکه همیشه در طول سخنرانی ها در میان شنوندگان حضور داشت بطوریکه به مباحث انیشتین تسلط پیدا کرده بود! یک روز انیشتین در حالی که در راه دانشگاه بود با صدای بلند گفت که خیلی احساس خستگی می کند؟

 

راننده اش پیشنهاد داد که آنها جایشان را عوض کنند و او جای انیشتین سخنرانی کند چرا که انیشتین تنها در یک دانشگاه استاد بود و در دانشگاهی که سخنرانی داشت کسی او را نمی شناخت و طبعا نمی توانستند او را از راننده اصلی تشخیص دهند. انیشتین قبول کرد، اما در مورد اینکه اگر پس از سخنرانی سوالات سختی از وی بپرسند او چه می کند، کمی تردید داشت.

به هر حال سخنرانی راننده به نحوی عالی انجام شد ولی تصور انیشتین درست از آب درامد. دانشجویان در پایان سخنرانی شروع به مطرح کردن سوالات خود کردند. در این حین راننده باهوش گفت: سوالات به قدری ساده هستند که حتی راننده من نیز می تواند به آنها پاسخ دهد. سپس انیشتین از میان حضار برخواست و به راحتی به سوالات پاسخ داد به حدی که باعث شگفتی حضار شد!

 

 

دو تا آفریقایی با یه نفر سومی وسط بیایون بودن در همین حال و هوا بودن که یدفعه آفریقایی یه چراغ جادو پیدا می کنه.

 

بعد غوله می یاد بیرون و به آفريقایی میگه یه آرزو کن

 

آفریقایی میگه: منو سفید کن.

 

تا اینو میگه سومی میزنه زیر خنده آفریقایی میگه: چیه برای چی میخندی؟

 

سومی گفت: همینجوری.

 

بعد غوله به آفریقایی دومیه گفت: تو چی می خوای؟

 

آفریقایی گفت: منم سفید کن .

 

دوباره سومی میزنه زیر خنده .

 

آفریقایی گفت برای چی میخندی؟

 

سومی باز گفت: همینجوری.

 

نوبت سومی میشه. غوله ازش می پرسه: تو چی می خوای .

سومی میگه: این دوتا رو سیاه کن.

 

 

 

 

روزی مدیر یک شرکت بزرگ، در حالیکه به سمت دفتر کارش میرفت، در راهرو جوانی را دید که به دیوار تکیه داده و به اطراف نگاه میکند.

 

 

 

جلو رفت و از او پرسید: «شما ماهانه چقدر حقوق میگیرید؟»

 

 

 

جوان با تعجب جواب داد: «ماهی 2000 دلار.»

 

 

 

مدیر با عصبانیت دست در جیبش کرد و 6000 دلار درآورد و به جوان داد و به او گفت: «این حقوق 3 ماه تو، برو دیگر اینجا پیدایت نشود. ما به کارمندان حقوق میدهیم که کار کنند نه اینکه بیکار اینجا بایستند و به اطراف نگاه کنند...»

 

 

 

جوان با خوشحالی پول را گرفت و به سرعت دور شد. مدیر از کارمند دیگری که نزدیکش بود پرسید: «آن جوان کارمند کدام قسمت بود؟»

 

 

کارمند با تعجب از رفتار مدیر جواب داد: «او پیک پیتزا فروشی بود که برای کارکنان ناهار آورده بود!»

 

 


 

مردان قبیله سرخ پوست از رییس جدید می پرسن:  «آیا زمستان سختی در پیش است؟»

 

 

رییس جوان قبیله که هیچ تجربه ای در این زمینه نداشت، جواب میده «براي احتياط برید هیزم تهیه کنید»

 

بعد میره به سازمان هواشناسی کشور زنگ میزنه: «آقا امسال زمستون سردی در پیشه؟»

 

پاسخ: «اینطور به نظر میاد»،

 

پس رییس به مردان قبیله دستور میده که بیشتر هیزم جمع کنند و برای اینکه مطمئن بشه یه بار دیگه به سازمان هواشناسی زنگ میزنه: «شما نظر قبلی تون رو تایید می کنید؟»

 

پاسخ: «صد در صد»،

 

رییس به همه افراد قبیله دستور میده که تمام توانشون رو برای جمع آوری هیزم بیشتر صرف کنند.

 

بعد دوباره به سازمان هواشناسی زنگ میزنه: «آقا شما مطمئنید که امسال زمستان سردی در پیشه؟»

 

پاسخ: بگذار اینطوری بگم؛ سردترین زمستان در تاریخ معاصر!!!

 

رییس: «از کجا می دونید؟»

 

پاسخ: «چون سرخ پوست ها دیوانه وار دارن هیزم جمع می کنن!!

 

 

 

 

 

 

خیلی وقتها ما خودمان مسبب وقایع اطرافمان هستیم

 

 

 

یک نفر عتیقه فروش به منزل روستایی ساده ای وارد شد. دید تغار قدیمی نفیسی دارد و در آن گوشه افتاده است و گربه ای در آن آب می خورد. ترسید اگر قیمت تغار را بپرسد روستایی ملتفت مطلب شود و قیمت گزافی طلب کند.

پس گفت : عمو جان چه گربه ی قشنگی داری ! آیا حاضری آن را به من بفروشی ؟

روستایی گفت : چند می خری؟

گفت : هزار تومان.

روستایی گربه را در بغل عتیقه فروش گذاشت و گفت : خیرش را ببینی.

 

عتیقه فروش پیش از آنکه از خانه روستایی می خواست بیرون برود ، با بی اعتنایی ساختگی گفت : عمو جان این گربه ممکن است در راه تشنه شود ، خوب است من این تغار را هم با خود ببرم. قیمتش را هم حاضرم بپردازم.

روستایی لبخندی زد و گفت : تغار را بگذارید باشد ؛ چون که بدین وسیله تا به حال 5 گربه را فروخته ام!!

میعادگاه شخصی نقل میکرد که وقتی به شیراز رفته بودم و در خانه پیرزنی جهت اقامت وارد شدم ، ناگاه در فضای خانه دختر صاحبخانه را دیدم و یکدل نه که صد دل عاشق او شدم . نزد پیرزن رفته و شرح حال خودم را گفتم .

پیرزن گفت : این مطلب بسیار سهل و آسان است تو فقط تدارک عروسی را بگیر باقی کارها را من درست می کنم .

پس مبلغی پول از من گرفته و بعد از ساعتی جمعی از زنان و مردان را به خانه آورد ، پس ملائی به نزد من امده و من او را وکیل نمودم .

آنگاه صیغه عقد خوانده و دهان ها شیرین شد ، پس از ساعتی همه رفتند و من را که بیصبرانه منتظر ورود به حجله بودم را تنها گذاشتند .

نگاهی به دور و برم کرده و جز پیرزن کسی را ندیدم ، از او پرسیدم : پس عروس من کجاست ؟ پیرزن گفت : من عروس تو هستم و برای تو عقد شده ام ! نگاهی به او کردم ، تنی دیدم چون چوب خشک ، نه دندان داشت و نه یک موی سرش سیاه بود . مسلمان نشنود کافر نبیند . دانستم که او مرا فریب داده است .

بی درنگ بر خود مسلط شده و گفتم : الحمد الله که مقصود من انجام شد ، من تو را می خواستم و چون خجالت می کشیدم ، آن دخترک را بهانه کرده بودم .

پس با خود فکری کردم که چگونه خود را از دست آن عفریته نجات دهم ، چون می دانستم اهالی آن شهر از مرده شو بسیار می ترسند و او را در جمع خود راه نمی دهند ، آنشب را صبح کرده و بیرون آمدم .

کرباسی خریدم و بر سر بستم و سایر اسباب غسالی را فراهم آوردم و داخل خانه شدم . عروس گفت : این چه اوضاعی است ؟

گفتم : من در شهر خود مرده شوئی بودم و شنیده بودم که مرده شوی این ولایت مرده است ، به این شهر آمدم تا به این شغل مشغول بشوم و لیکن چون دست تنها بودم تو را گرفتم تا من را در شستن زن های مرده کمک کنی .

چون عروس این سخنان شنید ، نعره ای زده و بیهوش شد و همینکه بهوش آمد او را گفتم : زود باش این ادا اطوارها را دور بریز ، تو برای من بسیار خوش قدم نیز هستی ، پا شو که باید برویم چون چند مرده آورده اند که باید رفته و آنها را غسل دهیم ،من به اهالی شهرگفته ام زنها را تو و مردها را من غسل خواهیم دا د . عروس التماس و زاری کرده و گفت : از من دست بردار ، من مهر خود را به تو میبخشم و مبلغی هم به تو می دهم . من راضی نمی شدم تا آنکه به هزار معرکه من را راضی کرده ، ثروت قابل توجه ای را به من بخشید و او را طلاق گفتم . !!!!!!

نتیجه اخلاقی:مردها  از این داستان یاد بگیرند ممکنه به دردشون بخوره.......!!!!!!

 

مردی به استخدام یک شرکت بزرگ چندملیتی درآمد. در اولین روز کار خود، با کافه تریا تماس گرفت و فریاد زد:

 

«یک فنجان قهوه برای من بیاورید.»

 

صدایی از آن طرف پاسخ داد: «شماره داخلی را اشتباه گرفته ای. می دانی تو با کی داری حرف می زنی؟»

 

کارمند تازه وارد گفت: «نه»

 

صدای آن طرف گفت: «من مدیر اجرایی شرکت هستم، احمق.»

 

مرد تازه وارد با لحنی حق به جانب گفت: «و تو میدانی با کی حرف میزنی، بیچاره.»

 

مدیر اجرایی گفت: «نه»

 

کارمند تازه وارد گفت: «خوبه» و سریع گوشی را گذاشت!!!!

ميگويند ناپلئون در نظارت بر ارتش بسيار دقيق بود و مرتب از سربازان سان ميديد و از وضعيت آنان سوال ميكرد

 

 

 

.يكي از سربازان كه گوشش سنگين بود از روبرو شدن با ناپلئون وحشت داشت و ميترسيد چيزي بپرسد و او نفهمد. دوستش چون از نگراني وي مطلع شد گفت:غمگين مباش. ناپلئون از هر سرباز سه سوال ميكند. ابتدا ميپرسد سرباز چند سال داري؟تو بگو بيست و دو سال قربان.

بعد ميپرسد سرباز چند سال است كه خدمت ميكني؟بگو دو سال قربان.

بعد ميپرسد فرانسه را بيشتر دوست داري يا من را؟و تو بگو هر دو را قربان.

اين سه جمله به ترتيب يادت باشد هر بار كه سوال كرد به ترتيب پاسخ بگو.

سرباز ناشنوا خوشحال شده اضطرابش فرو نشست.

روز بعد مراسم سان برقرار گرديد. اتفاقاً ناپلئون جلو سرباز ناشنواايستاده و وي را فراخواند.سرباز خود را جمع و جور كرد و مهياي پاسخگويي نمود.اما اينبار ناپلئون ابتدا پرسيد :

_سرباز چند سال است كه خدمت ميكني؟

سرباز گه جوابها را به ترتيب حفظ كرده بود گفت:بيست و دو سال قربان .

ناپلئون نگاهي به قيافه او انداخت و پرسيد:پس چند سال سن داري؟

سرباز گفت:دو سال قربان . ناپلئون از مهمل گويي او عصباني شده داد زد:احمق خودت را مسخره ميكني يا من را؟

سرباز نيز با صداي بلند جواب داد:هر دو را قربان

تا كار به اينجا رسيد بلافاصله فرمانده جلو آمد و وضعيت سرباز را به وي گزارش داد و ناپلئون پوزخندي زد و رفت

 

زن وشوهری بیش از ۶۰ سال با یکدیگر زندگی مشترک داشتند. آنها همه چیز را به طور مساوی بین خود تقسیم کرده بودند. در مورد همه چیز با هم صحبت می کردند و هیچ چیز را از یکدیگر مخفی نمیکردند مگر یک چیز:یک جعبه کفش در بالای کمد پیرزن بود که از شوهرش خواسته بود هرگز آن را باز نکند و در مورد آن هم چیزی نپرسد.در همه ی این سالها پیرمرد آن را نادیده گرفته بود و در مورد جعبه فکر نمی کرد. اما بالاخره یکروز پیرزن به بستر بیماری افتاد و پزشکان از او قطع امید کردند.

در حالی که با یکدیگر امور باقی را رفع رجوع می کردند پیرمرد جعبه کفش را از بالای کمد آورد و نزد همسرش برد. پیرزن تصدیق کرد که وقت آن رسیده که همه چیز را در مورد آن جعبه به شوهرش بگوید. واز او خواست تا در جعه را باز کند. وقتی پیرمرد در جعبه را باز کرد دو عروسک بافتنی و دسته ای پول بالغ بر ۹۵هزار دلار پیدا کرد. پیرمرد در این باره ازهمسرش سوال کرد.

 

پیرزن گفت:”هنگامی که ما قول و قرار ازدواج گذاشتیم مادر بزرگم به من گفت که راز خوشبختی زندگی مشترک در این است که هیچ وقت مشاجره نکنید. او به من گفت که هر وقت از دست تو عصبانی شدم باید ساکت بمانم و یک عروسک ببافم.”

 

پیرمرد به شدت تحت تاثیر قرار گرفت. تمام سعی خود را به کار برد تا اشک هایش سرازیر نشود. فقط دو عروسک در جعبه بودند. پس همسرش فقط دو بار در طول تمام این سا های زندگی و عشق از او رنجیده بود. از این بابت در دلش شادمان شد.

 

سپس به همسرش رو کرد و گفت:”عزیزم، خوب، این در مورد عروسک ها بود. ولی در مورد این همه پول چطور؟ اینها از کجا آمده؟”

 

پیرزن در پاسخ گفت: ” آه عزیزم، این پولی است که از فروش عروسک ها بدست آورده ام.

يارو نشسته بود داشت تلویزیون میدید که یهو مرگ اومد پیشش !

 

مرگ گفت : الان نوبت توئه که ببرمت !

 

مرده یه کم آشفته شد و گفت : داداش اگه راه داره بیخیال ما بشو بذار واسه بعدا :(

 

مرگ : نه اصلا راه نداره ! همه چی طبق برنامست ! طبق لیست من الان نوبت توئه :D

 

مرده گفت : حداقل بذار یه شربت بیارم خستگیت در بره بعد جونمو بگیر . . .

 

مرگ قبول کرد و مرده رفت شربت بیاره ! توی شربت ۲ تا قرص خواب خیلی قوی ریخت !

 

مرگ وقتی شربته رو خورد به خواب عمیقی فرو رفت . . .

 

مرده وقتی مرگ خواب بود لیستو برداشت اسمشو پاک کرد نوشت آخر لیست و منتظر شد تا مرگ بیدار شه . . .

 

مرگ وقتی بیدار شد گفت : دمت گرم داداش حسابی حال دادی خستگیم در رفت ،به خاطر این محبتت منم بیخیال تو میشم و میرم از آخر شروع به جون گرفتن

یک انگلیسی ؛ یک آمریکایی و یک ایرانی مردند و همگی رفتند جهنم

 

فرد انگلیسی گفت: دلم برای انگلیس تنگ شده

می خواهم با انگلستان تماس بگیرم و ببنیم بعضی افراد آنجا چه کار می کنند

تماس گرفت و به مدت ۵دقیقه صحبت کرد

سپس گفت:

خب، شیطان چقدر باید برای تماسم بپردازم؟؟؟

شیطان ۵ میلیون دلار خواست..

۵ میلیون دلار !!!!!!!

انگلیسی چک کشید و برگشت روی صندلی اش نشست

 

فرد آمریکایی خیلی حسود بود و شروع کرد به جیغ و فریاد که من هم می خواهم با امریکا تماس بگیرم و از اوضاع اونجا با خبر شوم..

او تماس گرفت!!

و به مدت ۱۰ دقیقه صحبت کرد.سپس گفت: خب شیطان، چقدر باید بابت تماسم پرداخت کنم؟

شیطان ۱۰ میلیون دلار خواست

۱۰ میلیون دلار!!!! امریکایی چک چکشید و برگشت بر روی صندلی اش نشست

 

و اما ایرانیه خیلی خیلی حسود بود.او شروع کرد به جیغ و فریاد که من هم می خواهم با کشورم تماس بگیرم و از اوضاع آنجا باخبر بشوم

 

او با ایران تماس گرفت و به مدت ۱۲ساعت صحبت کرد

سپس گفت: خب شیطان، چقدر باید برای تماسم پرداخت کنم؟

شیطان گفت:

۱دلار……

فقط ۱دلار؟!!!!

شیطان گفت بله خب

از جهنم به جهنم داخلیه !!!!

یک مرکز خرید وجود داشت که زنان می توانستند به آنجا بروند و مردی را انتخاب کنند که شوهر آنان باشد.

 

این مرکز، پنج طبقه داشت و هر چه که به طبقات بالاتر می رفتند خصوصیات مثبت مردان بیشتر میشد.

 

اما اگر در طبقه ای دری را باز می کردند باید حتما آن مرد را انتخاب می کردند و اگر به طبقه ی بالاتر

 

می رفتند دیگر اجازه ی برگشت نداشتند و هرکس فقط یک بار می توانست از این مرکز استفاده کند.

 

روزی دو دختر که با هم دوست بودند به این مرکز خرید رفتند تا شوهر مورد نظر خود را پیدا کنند.


در اولین طبقه، بر روی دری نوشته بود: “این مردان، شغل و بچه های دوست داشتنی دارند.”

 

دختری که تابلو را خوانده بود گفت: “خوب، بهتر از کار داشتن یا بچه نداشتن است ولی دوست دارم ببینیم بالاتری ها چگونه اند؟”

 

پس به طبقه ی بالایی رفتند

 

در طبقه ی دوم نوشته بود: “این مردان، شغلی با حقوق زیاد، بچه های دوست داشتنی و چهره ی زیبا دارند.”

 

دختر گفت: “هوووومممم طبقه بالاتر چه جوریه؟”

 

طبقه ی سوم: “این مردان شغلی با حقوق زیاد، بچه های دوست داشتنی و چهره ی زیبا دارند و در کارهای خانه نیز به شما کمک می کنند.”

 

دختر: “وای. چقدر وسوسه انگیر ولی بریم بالاتر.” و دوباره رفتند

 

طبقه ی چهارم: “این مردان شغلی با حقوق زیاد و بچه های دوست داشتنی دارند.

 

دارای چهره ای زیبا هستند. همچنین در کارهای خانه نیز به شما کمک می کنند و اهداف عالی در زندگی دارند”

 

آن دو واقعا به وجد آمده بودند

 

دختر: “وای چقدر خوب. پس چه چیزی ممکنه در طبقه ی آخر باشه؟”

 

پس به طبقه ی پنجم رفتند

 

آنجا نوشته بود:

 

“این طبقه فقط برای این است که ثابت کند زنان راضی شدنی نیستند!

 

از این که به مرکز ما آمدید متشکریم و روز خوبی را برای شما آرزومندیم!”

مجله اینترنتی دانستنی ها ، عکس عاشقانه جدید ، اس ام اس های عاشقانه